کلاس اول چتربازی بود. قرار شد برویم آموزش هواپیمای جت که صندلی پران داشت؛ دوباره ما را معاینه فیزیوژیکی و بدنی کردند و پس از قبولی، کلاسها شروع شد.
چند روزی آموزشها نظری بود؛ روشهای فرود در جنگل، کوه، دشت و بیابان و دریا را به ما یاد دادند؛ فیلمهایی در همین زمینه به نمایش گذاشتند؛ استاد، روشهای پرش و فرود آمدن را نشانمان داد؛ سپس آموزشهای عملی شروع شد؛ به ما پرش با چتر را یاد دادند.
چتربازی برای من هیجان خاصی داشت؛ تجهیزات لازم را میپوشیدیم و سپس در حالی که چتر باز بود، ماشین با سیم بکسل ما را میکشیدند هوا؛ در هوا طناب را رها میکردیم و از بالا میآمدیم پایین؛ هر اندازه فیلم دیده باشی، در عمل دچار هیجان و ترس میشوی؛ همه ترس این است که از آن بالا سقوط کنی و بمیری. من این طور خودم را راضی میکردم که «تو نه اولین هستی نه آخرین کسی که چتربازی میکند. این همه میپرند سالم به زمین میرسند، تو هم یکی از آنها».
روزی که نوبت من شد، سومین نفر بودم؛ دو نفر اول پریدند و نوبت من شد؛ خیلی میترسیدم و دلهره داشتم؛ ساعت حدود 9 صبح بود؛ دائم زیر لب دعا میخواندم و به ائمه اطهار و اولیا خدا توسل میکردم: «یا حضرت عباس و امام زمان! خودتان کمکم کنید؛ نگذارید بچههایم یتیم شوند».
ماشین حرکت کرد؛ کمی دویدم و سپس بالا رفتم؛ شاید صد متری از زمین بلند شدم؛ دلم داشت میلرزید؛ خیلیها هنگام فرود با چتر، دست، پا یا سرشان میشکست؛ وقتی در هوا معلقی و تند و سریع به زمین نزدیک و نزدیکتر میشوی، ترس و اضطراب خوشایندی به وجود میآید؛ رسیدم روی زمین؛ به خاطر باد، کمی محکم خوردم زمین؛ وقتی سفتی زمین را زیر پایم احساس کردم، خیالم تخت شد و خدا را شکر کردم که همه چیز به خیر گذشت. دوبار دیگر هم پریدم تا استاد قبول کرد، همه چیز را یاد گرفته و توانایی فرود با چتر را دارم؛ عکسهای یادگاری از آن لحظهها دارم؛ این آموزش چند هفتهای طول کشید که به اصطلاح آن را «پاراسل» میگفتند.
خاطره خندهداری که از همین روزها دارم این است که «غلامحسین بحرینی» را داشتند با ماشین میکشیدند هوا. هنوز چند متر بالا نرفته بود که طناب رها شد. همینطور که داشت از آن بالا سقوط میکرد، فریاد زد: «یا حضرت عباس به دادم برس!» چنان محکم خورد زمین که نفسش بند آمد؛ دویدیم و رفتیم بالای سرش؛ ترسیده بود؛ کمی آب ریختیم روی سرش؛ حالش که جا آمد، بلند شد و با لهجه خاصی که داشت به فارسی گفت: «شکست!»
من که همانجا بودم، به شوخی به او گفتم: «در آمریکا که هستی، حداقل بگو یا عیسی مسیح!» الحمدلله به خیر گذشت و آسیبی هم ندید.
در پروازها کلهخری هم میکردیم؛ یک بار استادم به شوخی گفت: «اگر روزی بین ایران و امریکا جنگ شود و من بدانم خلبان رو به رویم، شیرآقایی دیوانه است، با او درگیر نمیشوم زیرا میدانم ممکن است هواپیمایش را به هواپیمای من بزند». در همان مدتی که در پایگاه وب بودیم، یک روز همه ما را در سالنی جمع کردند و یک ژنرال خلبان آمریکایی که 4 سال اسیر ویتنامیها بود و تازه از اسارت آزاد شده بود، برای ما سخنرانی کرد. لباس رسمی نظامی پوشیده بود و همه مدالهایی که داشت را روی سینهاش نصب کرده بود.
هنگام ایجکت، آتش هواپیما صورت و گردنش را سوزانده بود؛ به همین خاطر، صورت وحشتناکی داشت مثل یک قهرمان ملی از او استقبال کردند؛ فرمانده پایگاه وب مثل یک خدمتکار، کنارش راه میرفت؛ خلبان با چنان غرور و ابهتی راه میرفت که انگار ناجی بشریت بوده است؛ پچ روی لباس خلبانیاش نوشته بود: «25 مأموریت روی ویتنام» برای ما گفت: «خلبان باید عاشق دو چیز باشد: وطن و پرواز؛ خلبان باید شجاع و نترس باشد؛ خلبانی که بترسد، به درد خلبانی و پرواز نمیخورد».
وقتی سخنرانی میکرد، با خودم گفتم: «اگر بین ایران و شوروی جنگی بشود و من پس از 25 پرواز جنگی، سقوط کنم و چند سال اسیر روسها بشوم، وقت برگشت به ایران، چه استقبالی از من میکنند؛ من هم مثل این خلبان امریکایی روی پچ لباسم مینویسم 25 پرواز روی خاک شوروی. مرا یکییکی به پایگاههای هوای میبرند تا برای خلبانهای جوان سخنرانی کنم؛ به مدارس و دانشگاهها هم میبرند تا برای نسل آینده از تجربههای پرواز و اسارت خودم در شوروی بگویم؛ چه لذت و افتخاری دارد.
رفتار باشکوهی که با آن خلبان شد، مرا شگفتزده کرد؛ اعتراف میکنم که در آن لحظات، به خلبان حسودیام شد و آرزو میکردم روزی بتوانم مثل او 25 پرواز و مأموریت جنگی داشته باشم.
در طول یک سال و نیم، 270 ساعت با هواپیمای «تی 37» پریدم؛ خیلی چیزها یاد گرفتم، به خصوص پرواز جمع که مشکل بود؛ پرواز جمع چنان است که دو، سه یا چهار هواپیما باید کنار هم و بال به بال هم پرواز کنند؛ نوعی عملیات آکروباتیک است؛ استاد هواپیما را کنار هواپیمای بغلی میبرد و به من میگفت: «حالا تو کنترل را بگیر.»
روزهای اول ترسناک بود؛ هر آن هراس داشتم بال هواپیمایم به بال هواپیمایی که کنارم پرواز میکند، بخورد؛ ناخودآگاه خودم را از کنار آن هواپیما کنار میکشیدم؛ استاد وقتی دستپاچگی مرا میدید، غُر میزد؛ همین غُر زدنها مرا عصبانی و کلافه میکرد.
گاهی اوقات با خودم میگفتم: «این بار محال است من پرواز جمع را یاد بگیرم» اما با خود که خلوت میکردم، میگفتم: «منوچهر، صبر داشته باش و یاد بگیر».
کمکم یاد گرفتم که چگونه پرواز جمع کنم؛ از دوران آموزش خلبانی هواپیمای «تی 37» خاطرههای زیادی دارم که با گذشت دهها سال، بسیاری از یادم رفته یا کمرنگ شده است؛ در این مدت، چندین معلم پرواز داشتم که با هر کدام خاطرهای دارم؛ برای مدتی معلم پروازم استاد فیشر شد؛ او روی زمین و هنگام معاشرت مرد محترمی بود، اما در پرواز اخلاقش 180 درجه عوض میشد؛ دائم غُر میزد و به شاگردهایش توهین میکرد؛ مدتی با او پریدم و غر زدنها و توهینهایش زا تحمل کردم، اما در یک نوبت کاسه صبرم لبریز شد و ناچار شدم با او برخورد کنم.
ماجرا از این قرار بود؛ ما پروازی داریم به نام «T.R»، برای این پرواز یک منطقه پروازی اختصاص میدهند با ارتفاع مشخص؛ معمولاً هشت تا بیست هزار پا. در این منطقه و ارتفاع پروازی، هر مانوری که میخواهید میتوانید انجام دهید.
یکبار ما مانور حلقه عمودی (لوپ) داشتیم. کتاب پرواز میگوید خلبان قبل از هرگونه مانور، باید منطقه مورد نظرش را در جهات چپ، راست، بالا و پایین کاملاً چک کند. استاد فیشر به من گفت: «برویم برای لوپ». من یادم رفت اطرافم را چک کنم. پروازهای اول من بود و هیجان و اضطراب داشتم. به هر حال یادم رفت. ایستاد با لحن خاصی گفت: «هی شیر!» در آمریکا به من به جای شیرآقایی، شیر میگفتند. کلمه «هی» در آمریکا، نوعی توهین است.
ـ هی شیر، چک نکردی!
ـ بله قربان.
پس از مدتی که پرواز کردم، یک فرمان دیگر به من داد؛ باز یادم رفت اطرافم را چک کنم؛ آن استاد، غُر غرو و بد دهان بود. ناراحت شد، کنترل هواپیما را از من گرفت و چنان تکانی به آن داد که سرم خورد جلوی کابین؛ در همین حال فحشی به من داد و گفت: «لعنتی چک کن».
خیلی از این توهین ناراحت و عصبانی شدم؛ با ناراحتی اطرافم را چک کردم؛ از خشم عرق کرده بودم؛ کمی که رفتیم باز یک مورد دیگری گفت که یادم رفت انجام بدهم؛ حالم خوب نبود؛ چنان عصبانی شده بودم که داشتم کلافه میشدم؛ توهینهای استاد غرورم را جریحهدار کرده بود؛ در همین حال استاد با خشم گفت: «لعنتی! زن من از تو بهتر میتواند پرواز کند».
از شنیدن این توهین خون به چشمم نشست. با ناراحتی گفتم: «ادب داشته باش» بعد اضافه کردم: «زن تو خیلی چیزها میتواند انجام بدهد که من نمیتوانم» این را گفتم و دسته کنترل فرامین را رو به پایین فشار دادم. هواپیما با نود درجه شیرجه رفت پایین، استاد با هراس گفت:
ـ چه کار داری میکنی؟
ـ میخواهم هواپیما را بکوبم زمین.
واقعاً قصد چنین کاری داشتم؛ این حرف را که شنید، ترسید و گفت: «عذر میخواهم» چند بار عذرخواهی کرد. چنان پایین آمدم که از آن بالا چمنهای زمین را میدیدم. برای لحظهای به خودم آمدم؛ دماغ هواپیما را بالا کشیدم. استاد گفت:
ـ به پروازت ادامه بده.
ـ نه، پرواز نمیکنم؛ مینشینم.
رفتم و نشستم روی باند؛ استاد رفت پیش فرمانده گردان؛ فرمانده گردان مرا احضار کرد؛ استاد، آن راید مرا مردود کرد؛ به من نمره «U» داد؛ فرمانده گردان اجرا را از من پرسید؛ استاد هم آنجا نشسته بود؛ رو به او کردم و گفتم: «ببین! تو یک استادی و من یک شاگرد، علاوه بر درس پروازی من باید از تو ادب یاد بگیرم؛ پرستیژ خلبانی یاد بگیرم.» بعد اضافه کردم: «کشور من به شما دلار میدهد، دلاری که دخترهای شما به خاطر یکی از آنها خودشان را میفروشند.» در پایان هم گفتم: «تو مجاز نیستی با من این طوری حرف بزنی؛ من پرواز بلد نیستم، مرا مردود کنید و به کشورم برگردانید؛ حق ندارید غرورم را بشکنید یا جریحهدار کنید». بعد به فرمانده گردان گفتم: «اصلاً من نمیخواهم خلبان بشوم؛ مرا به کشورم بفرستید؛ اگر قرار است غرورم شکسته شود، حاضر نیستم اینجا بمانم».
راوی: خلبان منوچهر شیرآقایی
برگرفته از سایت ساجد
نظرات شما عزیزان:
مطلب زیبایی بود. یاد دوران پرواز افتادم.
برچسبها: